نوشته شده توسط : صادق

مثل من اين است چو مرغابي در تور شكارچي جامانده ام. نه كسي هست مرا آزاد سازد و نه كسي كه مرا به اسارت ببرد.

مثل من چو گياهي است كه وقتي خورشيد طلوع كند، ابري نگذارد نور آفتاب به آن برسد.

 

مثل من چو آدمي است كه در گوشه اي از خاطراتش گم شده.

 

مثل من چو سنگي است كه از شدت رنج تكه تكه مي شود.

 

مثل من چو پرنده اي است بي بال و بي آشيانه كه هراسان اين سو و آن سو مي دود.

 

مثل من چو ترسي است كه مردم از مُردن دارند من از نمُردن دارم.

 

مثل من چو اشكي است كه گر در دريا بيافتد، آب شيرينش را شور ميكند.

 

مثل من چو قلبي بشكسته است كه دگر نتوان جوشش داد.

 

مثل من چو آسماني است بي ستاره و ماه كه تاريكي آن را فراگرفته.

 

ميتوان اينگونه زيست؟

 

كي مي شود كسي كه انتظارش را ميكشم بيايد و مرا از بند خويشتن رها سازد!!!



:: موضوعات مرتبط: دل نوشته هام , ,
:: برچسب‌ها: دل نوشته هام , صادق ,
:: بازدید از این مطلب : 448
|
امتیاز مطلب : 104
|
تعداد امتیازدهندگان : 30
|
مجموع امتیاز : 30
تاریخ انتشار : پنج شنبه 21 بهمن 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 25 صفحه بعد